كِتَابُ التَّوْحِيدِ مقدمه خدای متعال واحد احد فرد صمد است عقلا و دوم برای او قابل تصور نیست حتی وهما. نه در طول او کسی و چیزی است نه در عرض او. نه چیزی در بیرون او جای دارد نه در درون او نه درون دارد نه برون، نه طول دارد نه عرض نه پیش از او کسی بوده و نه پس از او خواهد بود و نه با او نه پیش برای او قابل تصور است نه پس که او هم پیش است و هم پس نه عقلا میتوانند غیر از این تصور کند نه علما میتوانند توهم کنند تا چه رسد به تصدیق و ایمان. بر این اساس، فعل او جلوه اوست نه غیر او و نه عین او، چه او مطلق است و فعل مقید، پس نه عینیت پذیرد نه غیریت ماسوی او وجه کریم اویند نه عین او تا یک باشند حقیقتا نه غیر او تا دو باشند حقیقتا. و چون همه آنچه موجود است وجه اویند، چون او هم متصف به پیشند و هم پس، هم اولند و هم آخِر، هم ازلیاند و هم ابدی. اما همه این ازلیت و ابدیت برای آنها به سبب استنادشان به حق تعالی است نه منتسب به ذات آنها پس از حیث ذات، عین هلاکت و بطلانند نه حادث بیاستناد به حق تعالی هیچند عین نقص و با استناد به او همه چیزند و کل کمال اگر حدوث است مربوط به تعین طبیعی آنهاست نه ثبات و حضور آنها برای پروردگار همه. همچنانکه او مبدأ المبادی و اصل الوجود و حقیقت هر جود و کمال است، غایة الغایات و مقصد المقاصد و اصل الرجوع نیز همو تعالی است. ماسوی از نظر ذاتشان و قطع نظر از استنادشان به او نه از مبدئیت سهمی دارند نه از غائیت اما با استناد به او تعالی، مبدأند به عین مبدئیت او تعالی و غایتند به عین غائیت او تعالی. بهحکم انتم الفقراء الی الله؛ و کل من علیها فان؛ و کل شئ هالک الا وجهه، غیر او ذاتا و وجودا هالک است داثر و آفل و وجه که همان انتم است و من است و کل شئ ولی از حیث استناد به او و همه او بودن و مسلوب الشئیت و انتمیت و منیت، هرگز محکوم به فقر و فنا و هلاکت نمیشوند. وجوه و تجلیات حق تعالی نسبت به ظهور و بطون حق تعالی گاهی ظاهرند و گاهی باطن. نسبت به ذات غیبی و لابشرط مقسمی حق تعالی همه ظاهرند ولی نسبت به تعینات واحدیت و الوهیت و ربویبت گاهی ظاهرند و گاهی باطن. هر چه موجودی در سیر نزول فروتر باشد، غایبتر است و هر چه در سیر صعود، فراتر باشد ظاهرتر است. پس در سیر نزول، عقل اظهر الاشیاء است نفس، میانه و طبیعت، اخفی الاشیاء. در سیر صعود، نفس اخفی الاشیاء است و عقل، میانه و انسان کامل اظهر الاشیاء. حق تعالی جامع کل کمال است و کمال او نعالی جماع کل جمال است و کل جلال. نه حدی برای جمال او قابل تصور است نه برای جلال او موجودات نیز به حکم وجه بودن برای او، کل کمالند و کمالشان کل جمال و جلال. تفاوت آنها در ظهور کمال و جمال و جلال آنهاست. سیر نزول برای یافتن وجود عینی کمال و جمال و جلال آنهاست پس از آنکه کمال و جمال و جلال آنها وجود علمی داشت به عین وجود حق تعالی. سیر صعود برای ظهور کمال و جمال و جلال آنها، در عالم عین است خواه طبیعت باشد خواه مثال و عقل و فراتر از آن. همه موجودات در سیر صعود، کمال و جمال و جلال وجود خویش را که کمال و جمال و جلال وجه حق تعالی است، آشکار میکنند. آشکارگی هر یک از کمال و جمال و جلال بهاندازه و متناسب افکار و احوال و افعال و اقوال آنهاست. همانگونه که در جهان طبیعت، گندم از گندم بروید جو ز جو، در عوالم وجود نیز هر یک از کمال و جمال و جلال از معدات و زمینههای مناسب خود ظاهر میشوند. نه با هر فکر و حال و فعل و قالی جمال آشکار میشود و نه جلال. جمال از معدات خاص خود آشکار میشود و جلال از معدات ویژه خود. همانگونه که جمال و جلال با هم تفاوت دارند، معدات آنها نیز باهم متفاوتند. نقش انبیاء و اولیاء و عالمان ربّانی و مومنان صالح، فراهم ساختن زمینههای کمال و جمال است و نقش ابلیس و شیاطین و فراعنه وسوسهگران و ستمگران فراهم ساختن زمینه جلال موجود در اشیاء است. طی سلوک الی الله و دستیابی به کل جمال و آثار آن و اظهار کمال و جمال و تنعم به آثار آنها معدات و مقدماتی دارد که معرفت و ایمان، اصل و اساس آن است. و اصل و اساس معرفت و ایمان نیز توحید است چنانکه غایت همه فعل و انفعال و عبادت و معرفت و یقین نیز دستیابی به توحید و مراتب آن است، خواه اجمالا یا تفصیلا؛ خواه اختیاراً یا اضطراراً. کمال و قوت توحید هم به عمل به مقتضای آن است، طاهراً، مطهراً و مجرداً. توحید هم غایت الغایات است و هم اصل همه کمالات و هم حقیقت همه لذات و مشتاقات. سختی درک و وصول و عمل به مقتضای آنهم از توصیف خارج است. سختی درک توحید از این جهت است که از حس و وهم وتخیل بهدور است و قوای ادراکی اکثریت مردم نیز همین حس و وهم و تخیل است نه بیشتر. اگر هم کسی سهمی از عقل داشته باشد که دارند، عقل مشوب و آمیخته به اوهام و تخیلات است نه حقل مطهر و مجرد. سختی عمل به مقتضای آنهم از این جهت است که جز از طریق تسلیم و توکل و رضا نمیتوان بدان دست یافت و این سه هم انانیت انسان تعارض دارد. هم باید با اسباب و معدات طی طریق نمود و هم توجه و اعتماد به اسباب و معدات، شرک و سبب دوری از توحید است. پذیرش اسباب، شرک است و نفی آنها کفر. شرک است چون غیری برای او تعالی اتخاذ شده است، کفر است چون وجه او تعالی انکار شده است. بنابراین، تبیین حقیقت توحید و لوازم آن در نهایت سختی و پیچیدگی است و جز عالم ربّانی و پیرو نبی و ولی صمدانی کسی را تحمل آن نیست. مکرر گفته شد که تعالیم پیامبر(ص) و خاندان مطهر وی (ع) اولا معقول است ثانیا به سبب تمامیت عقل شریف آنها و نیز احاطه آن حضرات بر سخن، به بهترین صورت ممکن گفته شده است. بَابُ حُدُوثِ الْعَالَمِ وَ إِثْبَاتِ الْمُحْدِثِ باب حادث بودن جهان و اثبات پدیدآورنده آن و فيه ستّة احاديث 1- الحديث الاوّل و هو الحادي عشر و المائتان عَنْ عَلِيِّ بْنِ مَنْصُورٍ قَالَ قَالَ لِي هِشَامُ بْنُ الْحَكَمِ كَانَ بِمِصْرَ زِنْدِيقٌ تَبْلُغُهُ عَنْ أَبِيعَبْدِاللَّهِ ع أَشْيَاءُ فَخَرَجَ إِلَى الْمَدِينَةِ لِيُنَاظِرَهُ فَلَمْ يُصَادِفْهُ بِهَا وَ قِيلَ لَهُ إِنَّهُ خَارِجٌ بِمَكَّةَ فَخَرَجَ إِلَى مَكَّةَ وَ نَحْنُ مَعَ أَبِيعَبْدِاللَّهِ فَصَادَفَنَا وَ نَحْنُ مَعَ أَبِيعَبْدِاللَّهِ ع فِي الطَّوَافِ وَ كَانَ اسْمُهُ عَبْدَالْمَلِكِ وَ كُنْيَتُهُ أَبُوعَبْدِاللَّهِ فَضَرَبَ كَتِفَهُ كَتِفَ أَبِيعَبْدِاللَّهِ ع فَقَالَ لَهُ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع مَا اسْمُكَ فَقَالَ اسْمِي عَبْدُ الْمَلِكِ قَالَ فَمَا كُنْيَتُكَ قَالَ كُنْيَتِي أَبُوعَبْدِاللَّهِ فَقَالَ لَهُ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع فَمَنْ هَذَا الْمَلِكُ الَّذِي أَنْتَ عَبْدُهُ أَ مِنْ مُلُوكِ الْأَرْضِ أَمْ مِنْ مُلُوكِ السَّمَاءِ وَ أَخْبِرْنِي عَنِ ابْنِكَ عَبْدُ إِلَهِ السَّمَاءِ أَمْ عَبْدُ إِلَهِ الْأَرْضِ قُلْ مَا شِئْتَ تُخْصَمُ قَالَ هِشَامُ بْنُ الْحَكَمِ فَقُلْتُ لِلزِّنْدِيقِ أَ مَا تَرُدُّ عَلَيْهِ قَالَ فَقَبَّحَ قَوْلِي فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ إِذَا فَرَغْتُ مِنَ الطَّوَافِ فَأْتِنَا فَلَمَّا فَرَغَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ أَتَاهُ الزِّنْدِيقُ فَقَعَدَ بَيْنَ يَدَيْ أَبِيعَبْدِاللَّهِ وَ نَحْنُ مُجْتَمِعُونَ عِنْدَهُ فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع لِلزِّنْدِيقِ أَ تَعْلَمُ أَنَّ لِلْأَرْضِ تَحْتاً وَ فَوْقاً قَالَ نَعَمْ قَالَ فَدَخَلْتَ تَحْتَهَا قَالَ لا قَالَ فَمَا يُدْرِيكَ مَا تَحْتَهَا قَالَ لا أَدْرِي إِلا أَنِّي أَظُنُّ أَنْ لَيْسَ تَحْتَهَا شَيْءٌ فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع فَالظَّنُّ عَجْزٌ لِمَا لا تَسْتَيْقِنُ ثُمَّ قَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ أَ فَصَعِدْتَ السَّمَاءَ قَالَ لا قَالَ أَ فَتَدْرِي مَا فِيهَا قَالَ لا قَالَ عَجَباً لَكَ لَمْ تَبْلُغِ الْمَشْرِقَ وَ لَمْ تَبْلُغِ الْمَغْرِبَ وَ لَمْ تَنْزِلِ الْأَرْضَ وَ لَمْ تَصْعَدِ السَّمَاءَ وَ لَمْ تَجُزْ هُنَاكَ فَتَعْرِفَ مَا خَلْفَهُنَّ وَ أَنْتَ جَاحِدٌ بِمَا فِيهِنَّ وَ هَلْ يَجْحَدُ الْعَاقِلُ مَا لا يَعْرِفُ؟ قَالَ الزِّنْدِيقُ مَا كَلَّمَنِي بِهَذَا أَحَدٌ غَيْرُكَ فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع فَأَنْتَ مِنْ ذَلِكَ فِي شَكٍّ فَلَعَلَّهُ هُوَ وَ لَعَلَّهُ لَيْسَ هُوَ فَقَالَ الزِّنْدِيقُ وَ لَعَلَّ ذَلِكَ فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع أَيُّهَا الرَّجُلُ لَيْسَ لِمَنْ لا يَعْلَمُ حُجَّةٌ عَلَى مَنْ يَعْلَمُ وَ لا حُجَّةَ لِلْجَاهِلِ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ تَفْهَمُ عَنِّي فَإِنَّا لا نَشُكُّ فِي اللَّهِ أَبَداً أَ مَا تَرَى الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ اللَّيْلَ وَ النَّهَارَ يَلِجَانِ فَلا يَشْتَبِهَانِ وَ يَرْجِعَانِ قَدِ اضْطُرَّا لَيْسَ لَهُمَا مَكَانٌ إِلا مَكَانُهُمَا فَإِنْ كَانَا يَقْدِرَانِ عَلَى أَنْ يَذْهَبَا فَلِمَ يَرْجِعَانِ وَ إِنْ كَانَا غَيْرَ مُضْطَرَّيْنِ فَلِمَ لا يَصِيرُ اللَّيْلُ نَهَاراً وَ النَّهَارُ لَيْلًا اضْطُرَّا وَ اللَّهِ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ إِلَى دَوَامِهِمَا وَ الَّذِي اضْطَرَّهُمَا أَحْكَمُ مِنْهُمَا وَ أَكْبَرُ فَقَالَ الزِّنْدِيقُ صَدَقْتَ ثُمَّ قَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ إِنَّ الَّذِي تَذْهَبُونَ إِلَيْهِ وَ تَظُنُّونَ أَنَّهُ الدَّهْرُ إِنْ كَانَ الدَّهْرُ يَذْهَبُ بِهِمْ لِمَ لا يَرُدُّهُمْ وَ إِنْ كَانَ يَرُدُّهُمْ لِمَ لا يَذْهَبُ بِهِمُ الْقَوْمُ مُضْطَرُّونَ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ لِمَ السَّمَاءُ مَرْفُوعَةٌ وَ الْأَرْضُ مَوْضُوعَةٌ لِمَ لا يَسْقُطُ السَّمَاءُ عَلَى الْأَرْضِ لِمَ لا تَنْحَدِرُ الْأَرْضُ فَوْقَ طِبَاقِهَا وَ لا يَتَمَاسَكَانِ وَ لا يَتَمَاسَكُ مَنْ عَلَيْهَا قَالَ الزِّنْدِيقُ أَمْسَكَهُمَا اللَّهُ رَبُّهُمَا وَ سَيِّدُهُمَا قَالَ فَآمَنَ الزِّنْدِيقُ عَلَى يَدَيْ أَبِيعَبْدِاللَّهِ ع فَقَالَ لَهُ حُمْرَانُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنْ آمَنَتِ الزَّنَادِقَةُ عَلَى يَدِكَ فَقَدْ آمَنَ الْكُفَّارُ عَلَى يَدَيْ أَبِيكَ فَقَالَ الْمُؤْمِنُ الَّذِي آمَنَ عَلَى يَدَيْ أَبِيعَبْدِاللَّهِ ع اجْعَلْنِي مِنْ تَلامِذَتِكَ فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ يَا هِشَامَ بْنَ الْحَكَمِ خُذْهُ إِلَيْكَ وَ عَلِّمْهُ فَعَلَّمَهُ هِشَامٌ فَكَانَ مُعَلِّمَ أَهْلِ الشَّامِ وَ أَهْلِ مِصْرَ الْإِيمَانَ وَ حَسُنَتْ طَهَارَتُهُ حَتَّى رَضِيَ بِهَا أَبُوعَبْدِاللَّهِ ترجمه: هشام بن حكم گوید: در مصر زندیقى بود كه سخنانى از حضرت صادق علیه السلام به او رسیده بود به مدینه آمد تا با آن حضرت مباحثه كند در آنجا به حضرت برنخورد، به او گفتند به مكه رفته است، آنجا آمد، ما با حضرت صادق علیه السلام مشغول طواف بودیم كه به ما رسید: نامش عبدالملك و كینهاش ابوعبدالله بود، در حال طواف شانهاش را به شانه امام صادق علیه السلام زد، حضرت فرمود: نامت چیست؟ گفت نامم: عبدالملك، (بنده سلطان): فرمود: كینهات چیست؟ گفت: كنیهام ابوعبدالله (پدر بنده خدا) حضرت فرمود: این ملكى كه تو بنده او هستى؟ از ملوك زمین است یا ملوك آسمان و نیز به من بگو پسر تو بنده خداى آسمان است یا بنده خداى زمین، هر جوابى بدهى محكوم مىشوى (او خاموش ماند)، هشام گوید: به زندیق گفتم چرا جوابش را نمىگوئى؟ از سخن من بدش آمد، امام صادق(ع) فرمود: چون از طواف فارغ شدم نزد ما بیا زندیق پس از پایان طواف امام علیه السلام آمد و در مقابل آن حضرت نشست و ما هم گردش بودیم، امام به زندیق فرمود: قبول دارى كه زمین زیر و زبرى دارد؟ گفت: آرى فرمود: زیر زمین رفتهاى؟ گفت: نه، فرمود: پس چه مىدانى كه زیر زمین چیست؟ گفت: نمىدانم ولى گمان مىكنم زیر زمین چیزى نیست! امام فرمود: گمان، درماندگى است نسبت به چیزی كه به آن یقین نتوانى كرد. سپس فرمود: به آسمان بالا رفتهاى؟ گفت: نه فرمود: میدانى در آن چیست؟ گفت: نه فرمود: شگفتا از تو كه نه به مشرق رسیدى و نه به مغرب، نه به زمین فرو شدى و نه به آسمان بالا رفتى و نه از آن گذشتى تا بدانى پشت سر آسمانها چیست و با اینحال آنچه را در آنها است (نظم و تدبیرى كه دلالت بر صانع حكیمى دارد) منكر گشتى، مگر عاقل چیزى را كه نفهمیده انكار مىكند؟! زندیق گفت: تا حال كسى غیر شما با من اینگونه سخن نگفته است. امام فرمود: بنابراین تو در این موضوع شك دارى كه شاید باشد و شاید نباشد! گفت شاید چنین باشد. امام فرمود: اى مرد كسى كه نمىداند بر آنكه مىداند برهانى ندارد، ندانى را حجتى نیست اى برادر اهل مصر از من بشنو و دریاب ما هرگز درباره خدا شك نداریم، مگر خورشید و ماه و شب و روز را نمىبینى كه به افق در آیند، مشتبه نشوند، بازگشت كنند ناچار و مجبورند مسیرى جز مسیر خود ندارند، اگر قوه رفتن دارند، پس چرا بر مىگردند، و اگر مجبور و ناچار نیستند چرا شب روز نمىشود و روز شب نمىگردد؟ اى برادر اهل مصر بهخدا آنها براى همیشه (به ادامه وضع خود ناچارند و آنكه ناچارشان كرده از آنها فرمانرواتر (محكمتر) و بزرگتر است، زندیق گفت: راست گفتى، سپس امام علیه السلام فرمود: اى برادر اهل مصر براستى آنچه را به او گرویدهاید، گمان مىكنید كه دهر است، اگر دهر مردم را میبرد چرا آنها را بر نمىگرداند و اگر بر مىگرداند چرا نمىبرد؟ اى برادر اهل مصر همه ناچارند، چرا آسمان افراشته و زمین نهاده شده چرا آسمان بر زمین نمیافتد، چرا زمین بالاى طبقاتش سرازیر نمىگردد و آسمان نمىچسبد و كسانی كه روى آن هستند به هم نمىچسبند؟ و زندیق به دست امام علیه السلام ایمان آورد و گفت: خدا كه پروردگار و مولاى زمین و آسمان است، آنها را نگه داشته. حمران (كه در مجلس حاضر بود) گفت: فدایت شوم اگر زنادقه به دست تو مؤمن شوند، كفار هم به دست پدرت ایمان آوردند پس آن تازه مسلمان عرض كرد: مرا به شاگردى بپذیر، امام علیه السلام به هشام فرمود: او را نزد خود بدار و تعلیمش ده هشام كه معلم ایمان اهل شام و مصر بود او را تعلیم داد تا پاك عقیده شد و امام صادق علیه السلام را پسند آمد و محتمل است كه ضمیر كان راجع به مؤمن باشد. شرح از مترجم: در سخنان پر مغز و طریقه استدلال امام صادق نكات و دقایق درخشانى به نظر میرسد كه ما را ناچار كرد از روش اختصار تا حدى تجاوز كرده و یكى از هزار و مشتى از خروار آن نكات را در اینجا یادآور شویم. بعلاوه بسیارى از این نكات در این كتاب دیده مىشود و ذكرش لااقل در یك مورد لازم بهنظر مىرسد. نكته اول امام علیه السلام از موضوع كوچك و دم دستى كه پرسیدن نام و كینه زندیق بود شروع فرمود بالاخره او را محكوم و به ایمان و توحید كشانید و همچنین در حدیث بعد كه با ابن ابىالعوجاء در كنار خانه خدا مباحثه مىفرماید از همان طواف مردم مسلمان كه بهچشم مىخورد شروع مىكند سپس حالات نفسانى او را كه از همه چیز به او نزدیكتر است گواه مىآورد و او را مجاب مىنماید، در حدیث چهارم كه بر مرد دیصانى احتجاج مىفرماید، كودكى نزدش نشسته و با تخم مرغى بازى مىكند حضرت همان تخم مرغ را گرفته و با آن شروع مىفرماید اینها دلالت دارد اولاً بر مهارت و زبردستى امام علیه السلام در طرز استدلال و ثانیاً بر اینكه هر موجودى اگرچه بسیار كوچك و پیش پا افتاده باشد گواه وجود صانع حكیم است و ثانیاً اینكه توحید فطرى بشر است و اثبات آن به تعمق و تجسم نیاز ندارد و همیشه راه پر پیچ و خم دور و تسلسل را نباید پیمود. اگر دختر 9 ساله و مردم ضعیف العقل به خداشناسى مكلف شدهاند از طاقتشان خارج نیست و خداشناسى به همان مقدار فهمشان كافى و مجزى است. نكته دوم امام علیه السلام بدون آنكه خود وارد استدلال طولانى شود از زندیق سؤالات كوتاهى فرمود و او را طبق جواب خودش محكوم كرد و این بهترین طریقه مباحثه و جدال احسن است كه قرآن كریم بدان امر فرموده است. نكته سوم از كفر تا توحید سه منزل بسیار طولانى و دراز وجود دارد: 1- انكار وجود خدا و بیزارى از خدا پرستان 2- شك داشتن در خدا بهاینكه شاید باشد و شاید نباشد 3- اقرار و ایمان به وجود خدا، این زندیق چنانكه از شانه زدنش بهامام پیداست در منزل اول یعنى منكر خدا و معاند خداپرستان بوده امام(ع) با چند جمله كوتاه و مختصر او را مجبور كرد كه از مرحله اول به مرحله دوم صعود كند و این مسافت طولانى را در عرض چند دقیقه بپیماید و سپس هم وارد سوم شود. و این نكته نیز در حدیث بعد جاریست. نكته چهارم پس از آنكه زندیق را از مرحله انكار به سرمنزل شك وارد ساخت خودش با كمال جرأت و شهامت فرمود، از من بشنو و بفهم ما هرگز در وجود خدا شك نداریم. نمىتوانیم بگوئیم این جمله چه تأثیرى در روح و مغز زندیق باقى گذاشت. نكته پنجم در عین اینكه امام علیه السلام از نظر استدلال زندیق را مجاب مىكند از نظر آداب اجتماعى استمالت و دلجوئى را فراموش نمىكند و 4 مرتبه او را «برادر اهل مصر» خطاب مىكند. ابداً سخن تند و زشتى به او نمىگوید. اكنون به طرز استدلال آن حضرت دقت نمائید. چنانکه مجلسى (ره) مىفرماید در این حدیث شریف از سه راه بر اثبات صانع استدلال شده است: 1 حركت منظم و رفت و برگشت كواكب و سیارات دلالت بر صانع با اراده و مختار آنها دارد، زیرا اگر صانع با شعورى نداشته باشند حركات آنها یا به طبیعت خودشان است و یا به اراده و شعور خودشان و هر دو باطل است، زیرا حركت طبیعى به یك طرف متوجه است و یك اقتضاء دارد مانند جسم سنگین كه همیشه به پائین میل میكند و جسم سبك مانند دود و بخار همیشه به بالا رود و هیچگاه بر عكس نشود و چون حركت سیارات آسمان دورى است و رفتن و بر گشتن است پس طبیعى نیست و نیز به اراده خودشان هم نیست، زیرا شخص با اراده نشاط و كسالت دارد، تند و كند میرود و گاهى هم مىایستد در صورتیكه حركت سیارات بر یك نظم معین و دائمى است پس چاره نداریم جز اینكه بگوئیم آنها مجبورند و زیر فرمان قدرتى با اراده و شعور اداره مىشوند. 2- موجودات جهان همه در تغییر و تبدیلند، مىآیند و مىروند، موجود و معدوم مىگردند جوان و پیر مىشوند و مذهب دهریه كه همان طبیعیون باشند این است كه فاعل و علت این تغیرات همان طبیعت است و این قول باطل است، زیرا نسبت وجود و عدم و جوانى و پیرى به طبعیت امكانی مساوى است و ترجیح یك طرف بلامرحج است، مثلا انسانى زنده مىشود و انسانى مىمیرد ما به دهرى مىگوئیم طبیعت كه بر مذهب شما بىاراده و شعور است پس چرا آن را زنده كرد و این را میرانید؟ چرا برعكس نشد؟ جوابى ندارد جز اینكه در اینجا به شعور و ارادهاى اعتراف كند و آن خود اعتراف به خداست. 3- تمام موجودات جهان از زمین و آسمان و آنچه در آنها است با نظم و ترتیب و حكمت و طبق مصلحت و براى ادامه زندگى خلق شده است و در هیچ گوشه جهان بىنظمى و اختلال دیده نمىشود، هیچگاه آسمان به طرف زمین حركت نمىكند و زمین به طرف آسمان نمىرود، این نظام متقن و محكم جهان جز با تدبیر و تسخیر پروردگار زنده حكیم و قادر و قاهر ممكن نگردد. شرح |