شرح جلد هشتم اسفار - فصل1: کیفیت تعلق نفس به بدن

فصل1: کیفیت تعلق نفس به بدن

انواع تعلق

یکم: تعلق شیئ ماهوی به چیزی در ذهن و خارج که شدیدترین نوع تعلق است، زیراهم تعلق ذهنی است و هم خارجی مانند تعلق ماهیت به وجود.

دوم: تعلق وجود خاص خارجی به چیزی مانند تعلق وجود ممکن به وجود واجب که در خارج بدون وجود واجب محقق نمی‌شود این تعلق فقط در خارج است ازاین‌رو به شدت قسم نخست نمی‌باشد.

سوم: تعلق چیزی به چیز دیگر در ذات و نوعیت با هم. ذات یعنی وجود خاص و شخصی که در خارج است، نوعیت در ذهن است مانند تعلق عرض به جوهر و موضوع  که در ذات، به ذات موضوع و در نوعیتش به نوع موضوع وابسته است و تا موضوع نباشد عرض هم نخواهد بود تا نوع موضوع هم نباشد مانند جسم نوع عرض مانند بیاض هم نخواهد بود.

(ص326) چهارم: تعلق وجود شخصی چیزی در حدوث و بقاء بر وجود نوعی شیئ دیگر مانند:

الف- نیاز صورت به ماده: وجود شخصی صورت بر وجود نوعی ماده توقف دارد نه بر ماده معین و مشخص.

ب- نیاز جسم به مکان: مقصود وجود نوعی مکان است نه شخص مکان، ازاین‌رو جسم به آسانی می‌تواند از مکانی به مکان دیگر جابجا شود.

پنجم: تعلق وجود شخصی چیزی بر دیگری تنها در حدوث نه بقاء مانند تعلق نفس به بدن تنها در حدوث تنها.

حکم نفس در حدوث مانند حکم  صورت است که در قسم قبلی گذشت که وجود شخصی درخت به ماده‌ای تعلق داشت. نفس هم چنین است یعنی همان‌گونه که صورت نوعی درخت و وجود شخصی آن نیاز به ماده‌ای به‌گونه عموم و ابهام دارد نه به‌گونه تعیین و شخصی، نفس نیز در حدوث به ماده بدنی به‌گونه عموم و مبهم نیازمند است نه به ماده شخصی و معین، زیرا حالات و مقادیر بدن تغییر می‌کند ولی شخص انسان از جهت نفسش شخص واحد است. این نفس در حدوث است که همان صورت نوعی بدن می‌باشد و همان طبیعت بدن است که صورت نوعی به آن می‌گویند.

اما از جهت جسم به معنای ماده یا موضوع نه جسم به معنای جنس و نوع نفس شخص واحد نمی‌باشد وجود شخصی نفس در حدوث بر بدن نوعی متوقف است، زیرا حالات و مقادیر بدن تغییر می‌یابد ازاین‌رو نفس انسان از جهت نفس و صورت نوعی، شخص واحد است اما از جهت جسم و بدنش که به معنای ماده و موضوع مقصود است در این صورت شخص واحد نمی‌باشد

اعتبارات جسم: 1- جسم به معنای ماده و موضوع، جسم به شرط لا است؛ این جسم منهای نفس و صورت نوعی لحاظ می‌شود و ماده خواهد بود که به نظر اشراقیون که صور نوعی را اعراض می‌دانند، عرض است اما مشاء آن را جوهر می‌دانند. این واحد شخصی نیست، زیرا بدن عوض می‌شود و تغییر می‌یابد

2- جسم به معنای جنس، جسم لابشرط است.

3- جسم به معنای نوع، جسم به شرط شیئ است. مقصود از شیئ، صورت است که با جسم یک نوع را تشکیل می‌دهند، زیرا با صورت نوعی اتحاد دارد.

(ص327) در جلد سوم در مباحث حرکت درباره موضوع باقی در حرکت کمی به دلیل اشکالی که مطرح بود، تحقیق شد:

اشکال: موضوع باقی در حرکت کمی چیست؟ در حرکت کمی مقدار جسم عوض می‌شود پس موضوع باقی که در مقادیر کمی حرکت می‌کند، چیست؟

پاسخ: موضوع باقی در حرکت کمی به حسب جسمیت، نوع است و به حسب طبیعت و نفس، شخص است، یعنی موضوع نوعِ جسم و شخصِ طبیعت (صورت نوعی و نفس) است. نوع جسم در حرکت کمی در این مقادیر متفاوت حرکت می‌کند و نیز شخص طبیعت و صورت نوعی مانند شخص درخت و صورت نوعی آن که الان نهال و مقدارش کم است و بعد درختی تنومند شده و مقدارش زیاد می‌شود.

ششم: تعلق به چیزی در کمال و استکمال وجود نه در اصل وجود: مانند تعلق نفس به بدن مطلقا در نظر جمهور فلاسفه (مطلقا در برابر نظر خود ملاصدرا است) و مانند تعلق نفس به بدن پس از بلوغ ظاهری (بلوغ به قوه تعقل و تمییز) و پیش از تبدیل عقل بالقوه به عقل بالفعل در نظر  ملاصدرا. اینن ضعیف‌ترین قسم تعلق است مانند تعلق ارباب صنایع و حرفه‌ها به ابزار و آلاتشان ولی با این فرق که بدن آلت طبیعی و ذاتی برای نفس است اما تیشه آلت صناعی و ساختگی برای نجار است.

دو دلیل ملاصدرا بر همانندی تعلق نفس به بدن یا تعلق صانع به ابزار

دلیل یکم: نفس در آغاز تکوّن تهی از هر کمال و صفتی است. برای دست‌یابی به کمالات، نیاز به آلات مختلف بدنی دارد؛ برای یافتن کمالات حیوانی ادراکی، باید قوای مدرکه ظاهری و باطنی داشته باشد و برای یافتن کمالات حیوانی نیاز به قوه شوقیه (دو شاخه شهوت و غضب و قوه عامله) دارد.

بدون این آلات و قوا محذوراتی دارد مانند: 1- ازدحام افعال بر نفس 2- اختلاط افعال با هم 3- عدم قدرت نفس بر فعل کاملِ تام. اگر قوه باصره هم ببیند و هم بشنود نه قدرت بر ابصار تام دارد و نه سماع تام.

دلیل دوم: مقدمه1- صور اشیاء ابتدا در حس، بعد در خیال و در آخر در عقل حاصل می‌شود. تا ادراک حسی محقق نشود، مفهوم کلی در عاقله پیدا نمی‌شود. ازاین‌رو گفته شده: «من فقد حساً فقد علماً» (که دو معنی دارد: 1- علم به معنای ادراک باشد یعنی کسی که حسی را ندارد ادراک محسوسات مربوط به آن را ندارد. مثلا «من فقد الباصره فقد ادراک المبصرات« 2- علم به معنای ادراک عقلی کلی باشد که فقدان حس به معنای فقدان ادراک عقلی کلی است).

(ص328) مقدمه دوم: در میان محسوسات، محسوسی نیست که جامع همه صفات محسوسات باشد؛ محسوسی که مذوق و مشموم و مسموع باشد بر خلاف وجود عقلی که می‌تواند جامع همه ویژگی‌های محسوس باشد.

جنس محسوسات هم مختلف است و برای این که محسوسات با هم مختلط نشود و ناتوانی نفس بر فعل کامل تام لازم نیاید باید نفس هر کدام از این محسوسات را با ابزار خاص خودشان ادراک کند. مبصرات را با ابزار باصره، مسموعات را با سامعه و ....

البته نیاز نفس به ابزار گوناگون تا وقتی است که انجام این افعال با آلات ملکه نفس نشده باشد و اگر ملکه شد نفس بدون نیاز به آلات این افعال را در صقع و عالم خود ایجاد می‌کند و مبصرات و مسموعات را در صقع خود بیافریند.

ملاصدرا ادراک محسوس را به عنوان معد برای ادراک عقلی قبول دارند

پس نفس در آغاز پیدایش خود مانند هیولای اولی تهی از هر صورت و کمال محسوس، متخیل و معقول است ولی با حرکت جوهری تبدل ذاتی می‌یابد و به مرتبه‌ای می‌رسد که خلاق صور جزئی و کلی می‌شود.

چقدر سخیف است قول مشهور مشاء که می‌گویند: نفس از اول تا آخر تغییر نمی‌کند.

(ص329) اشکال: اگر نفس در آغاز تهی از هر صورت کمالی است چگونه نفس را به کمال اول تعریف کردید؟ کمال اول که در تعریف آمده به معنی صورت است پس چگونه نفس در آغاز تکون تهی از هر صورتی است؟

فرق کمال و صورت به اعتبار است: به نفس صورت گفته می‌شود با قیاس به ماده و کمال گفته می‌شود در قیاس با نوعی که مرکب از جنس و فصل است که تا فصل به جنس ضمیمه نشود نوع کامل نمی‌شود و جنس که از ماده انتزاع می‌شود و فصل هم از صورت.

پاسخ: صورت دو قسم است: 1- صورت مادی که متجزی و منقسم است 2- صورت ادراکی و مجرد که اعم از محسوس، متخیل و معقول است.

این که نفس در آغاز تکوّن تهی از هر صورتی است مقصود قسم دوم است نه اول تا اشکال پیش بیاید.

و این که به‌طور اطلاق گفتیم نفس در آغاز تکون تهی از هر صورتی است نه صورت ادراکی و مجرد از این‌روست که آن صورتی که سزوار به اسم صورت است صورت ادراکی است نه صورت مادی، زیرا صورت مادی ضعف وجود دارد ازاین‌رو سزاوار اسم صورت نیست، زیرا صورت مادی، وحدتش عین کثرت است، زیرا منقسم و متجزی است و فعلیتش عین قوه است، زیرا مصحوب به قوه است و ثباتش عین حرکت و تجددش است و ثباتش در تجدد آن است.

پس صورت مادی ضعیف است و سزوار به اطلاق اسم صورت نیست؛ صورت مادی به جهت ضعف وجودی‌، ادارک به آن تعلق نمی‌گیرد یعنی نه صورت محسوس می‌شود، نه متخیل و نه معقول بلکه صورت مادی و خارجی است و هرگز معلوم و مدرک واقع نمی‌شود. صورت خارجی مادی، در خارج محسوس، متخیل و معقول نیست، زیرا صورت محسوس، متخیل و معقول، مجرد است اما صورت مادی مجرد و مدرَک نیست.

و نیز صورتی برای صورت مادی حاصل نمی‌شود، یعنی صورت مادی، عالم هم نمی‌شود که صورت مجردی برایش حاصل شود.

نفسی که در آغاز تکوّن و حدوث، موجود مادی است موجودی مادی است که در آستانه تجرد قرار دارد و فرقش با دیگر موجودات مادی در همین است که موجودات مادی دیگر در آستانه تجرد قرار ندارند. طلیعه تجرد هم ادراک لمسی است.